باتوهستم ای قلم که توهمراز منی من فروبردم بغض غم فرو رفته در گلو
تونوشتی آه و وا یلای من در درون سینه بیدار یک کاغذ که ماند جاوادن
دردهای سینه پردردمن را تونوشتی زار با اشگت ای قلم . تونوشتی واژه های آه من را
با ردیف شعر با آوای مهر ای قلم بنویس سوز اشگهای من را ازسوز مرگی نابهنگام مادری جوان، ای قلم بنویس زار بنوس سوز اشگی که بر روی گونه بی رنگ دخترکی حیران و سردرگم از فراق مادریکه ناخواسته تنهایش گذاشت ای قلم رنج زمان چون خنجری تیز برقلبم نشست و نوک تیز تو خونابه اشگم را بر روی سینه بیدار یک کاغذ نوشت بنویس ای قلم بنویس که چه دردیست در دفراق ودرد تا ابد ندیدن ای قلم بنویس رنج نامه دل پر درد را در دل سفید کاغذ تا بماند جاودان
زلیخا صبا
ای خدا نزدیکی؟
ای خدانزدیکی؟..من ترا احساس میکنم ،در رنگ گل سرخ،وعطر اقاقی،ونسیم سحری،
در گل بانگ نماز، در نوای خوش آواز قناری، در آب زلال، در بلندای درختان بلوط،در طلوع در غروب،
کمکم کن ای همه هستی من از توبود.
تابش گرمی خورشید نمادی از توست...!
موج دریا زتو جان میگیرد.
ونمایان شدن قوس و قزح از جانب تو پیغامی است ،که بیاید زپس امروز من فردایی!
که پراز خیر بود
شعر زلیخا صبا ...عکس زلیخا صبا چشم انداز روبرو کبلا کاکا نشته جیگاه معروف به این نام
بالا تراز اولسبلنگا
یاد ایامی که واقعا در گلشن اشیانی داشتیم .لا اقل پرندگان در گلستان بودند حالا ما به کنار که اروز ی زندگی مدرنیته را داشتیم.چون به عواقبش نمی اندیشیدیم
چون هوای مه گرفته وآمدن نم نم باران وشام خوردن در اول شب در محیطی ساکت زیر چراغ نفتی گرد سوز
وشنیدن نشخوار گاوهاو شیهه اسبها از ترس حمله گرگهاو پارس کردن سگهاکه برای فراری دادن حیوانات تا نزدیک جنگل را دوست نداشتیم ودیگر صدای نی نینواز واواز عمگین غلام در سر صخره سنگی خریدول در شب های پرستاره و تنوره غول مهربان جنگل وقصه دوالپاو جن کلاه به سرو صوفی مارگیر که برای اینکه در خانه کسی شب را صبح کندمی گفت دو جفت مار افعی در خانه شما هست که به شکار رفته ونیمه شب بر می گرددوبه این ترتیب همه را در دلهره نگه میداشت ودیگر هر یک روز در میان رفتن به جنگل برای کندن قارچ و دست جمعی رفتن به سر ژیه وبا حسرت به گیلون نگاه کردن ودیگر خریدولیها وصدا زدنها ودیگر با گلهای رنگا رنگ بازی کردنهاودیگر سر چشمه رفتنها ودیگر خندیله پشت رفتن ها وهمه دیگرهای که امروز فقط برای ما خاطره شده رانمی خواستیم. وامروز این است خواستن دیروز ما .
وقتی در این موقع از سال در راه های ییلاقی بطرف بالا در حرکت بودیم چه حالی بود چه هوایی وچه نوایی صدای شرشر اب دره ها و ابشارهای کوچک تپه ها که بر رویشان گلهای وحشی رنگارنگ نشو ونما میکردند وصدا بلبل کوکوتی تی در جنگل انبوه بسیار گوش نواز بود وقتی از اسب پیاده میشدیم بوی خوش علف های ییلاقی که تا زانو بود نا خواسته به طراوت کشیده میشدی گاوها وگوساله همه پروار بودند
حالا چه؟ در ییلاق پشه رقصان است دره از اب خشک شده برا ی اینکه ادم های حریص برای هر یک کلبه چوبی یک اطاقه چهار منبع در دور وبر خانه کاشته اند دیگر حتا به باور اینکه صبحها باید وقتی از خواب بیدار شدی دور وبر خانه ات را اب و جارو کنی واز زباله که همانا باورمان بود که نکبتی وبدبختی می اورد پاک کرد خبری نیست ایا بدبختی همین خشک سالیها نیست؟ وقتی ما نعمتی که خداوند برای استفاده عموم مخلوقاتش آفریده ما اختصاصیش میکنیم وپرنده وچرنده وهمه موجودات وگیاهان از تشنگی دارند هلاک میشوند بدبختی اجتماعی گریبانگیر ما نمی شود ؟ حالا بیا ببین مسافران قلیان به دست بدون توجه به ارامش دیگران با هلهله و ولوله در حالیکه خاک بر خاسته از زیر پایشان که از زمین خسته وسوخته بلند میشود وتا نصف کمر خاک گرفته اند بالا وپایین می روند واز منظرهای نیمه جان عکس می اندازندواز دامدار تا غیر دامدار در حال اجاره دادن به این از راه امدهگان هستند وانقدر در خود مشغولند که دیگر نه اطراف ونه به اکناف توجه ندارند چون لیدرها با وعده اینکه شبی رویایی خواهند داشت انها را یعنی مسافران را به این مکانهای دور ازامکانات شهری می آورند وومالکان کلبه ومهمان پذیرها برای فراهم کردن انچه را که انها میخواهند باید سراسیمه وار بدوند این است خسته ومانده هستند واگر اتش بگیرند نای بیرون امدن را ندارند این شده روزگار ییلاق نشینی .. با سپاس زلیخا صبا
خدایا ، مهربانا، عزیزترینا، از وقتی که یادم هست وقتیکه هنوز کلمات را بدرستی نمی توانستم ادا کنم ودر پشت عزیزم می ایستادم ومثل او دستم را بطر ف بالا میگرفتم واو دعایش بعداز نماز این بود یارب نظر توبرنگردد ..برگشتن روز گار سهل است وبعداز او وقتی که رفت همیشه با وجودیکه ااطرافم گاهی بودند وگاهی هم تنهای تنها، ولی توکلم به توبود وهمیشه این حس در من قوت داشت که تکیه گاهی قدرتمند مرا در پناه خود دارد
واین باوردر من به حدی است که نا امیدی هرگز مرا از پای نمی اندازدودر همه حال میدانم ناظر بر احوالم هستی ومرا وعزیزانم را در پناه خودت داری واز بلایا در امان.. ای قاضی الحاجات ودر یاداوری این دعای پدرم شعری سرودم که چند بیتش را مینویسم
گر غم بگردنی وبال اسست
بوستان دلی بی نهال است
گر زور به گُرده ای سواراست
از رنج پیاده بی خیال است
گر پرنده ای زتیر صیاد
افتاده زمین شکسته بال است
گر دادرسی نشد پیدا
مردانگی هم در مثال است
یارب نظر تو برنگردد
برگشتن روز گار سهل است
شعر از زلیخا صبا