کوکوتی تی

فرهنگ وادب تالش

کوکوتی تی

فرهنگ وادب تالش

شعر تالشی چم انتظار زلیخا صبا ماسال تالش

چم انتظار
تاریکه شو بوشو صبی روز آبو
خدا کو خام اشتع کارنی دوز آبو
دِ چمم دریکو بَ تا در آبو
اِشتع قدی وینم دیلم شاد آبو
بِمرم اَز اشتع قد و بالا را 
غمی تع مداری دیلرشاد آبو
تنخا
حَو صَلَم سَر اُومه اَز کا بوشوم کا
فیکر وخیال هَرزع از سا بوشوم سا
تنخایی اَز در و دییار دی یَسم
سوزه باغی بوبو اَز ها بوشوم ها 
اشعار تالشی از زلیخا صبا

سفر به رویا زلیخا صبا ماسال تالش

سفر به رویا
سفر کردم به رویای شبانه
به جاییکه مرا بود آشیانه
سرایی داشتم در بام خانه
برای بازیها ی کودکانه
همه دنیای من دور وبرم بود
افق هایم بوده چهار کنج
همه رویای من صلح وصفا بود
وفا ودوستیِ صادقانه
ندانستم که بود ظالم که مظلوم
کدام ظالم که را زد تازیانه
ندانستم که حق بود یاکه ناحق
نبود درکم زرنجهای زمانه
خیال وبوستانم پرز گل بود
هزاران گل میزد در آن جوانه
نبود خاری توی باغ خیالم
بلبل از عشق گل میخواند ترانه
زچنگ ودف عجب شور ونوا بود
جوانی بود و بزم شاعرانه
گذر کردم از آن دوران شیرین
دیگر چیزی نماند از آن نشانه
زلیخا صبا

عمرمن .زلیخا صبا ماسال تالش

عمر من
عمر من بود به مانند سراب
که زدور بود یکی دشت پراب 
یا چوگیسو به مانند طناب 
که به هم بسته چون تار رباب
عمر من گوی قشنگی چوحباب 
که به یک فوت اجل پخش روی اب
عمر من بود یکی جام شراب 
که بنوشی به هنگامه خواب
عمر من گر لب بام است افتاب
می رسد شب رود پشت نقاب 
زندگی طی شد چون رعد وشهاب
مرگ جدا کرد مرا با تب وتاب
میروم دور بسی در افاق
میزنم کور سویی در مهتاب
چوشوم دور شوم گوهر ناب 
میگذارند سپس عکس مر ادر یک قاب
ارزو هست که کنم دق الباب 
سخنانم شود ختم خطاب 
تا نهایت میشوم من نایاب 
رنگ ورورفته در ان حلقه قاب
جسم من رفته در قعر تراب 
روح من رفته به همراه سحاب
نام من رفته توی کهنه کتاب
که فروریخته چو دیوار خراب
گاه گاهی از نسل شباب 
بهر گورم گذرند بهر صواب
رفته رفته روم از یاد اعقاب
عکس من پوک شود از توی قاب
ای صبا حیف که عمرت به سراب
بگذشت و نشدی توسیراب
شعراز زلیخا صبا

آشنای من زلیخا صبا ماسال تالش

آشنای من
مژده رسیدزدور از او برای من
آید بسوی من آن آشنای من
گل خنده می کند از شادی دلم
پرشد زعطر وبوش اندر سرای من
مرغان خوش صدا آواز دهند
خوش می رسد بگوش با او نوای من
شب زنده داریم پایان رسد اگر
آخر به روز شود نشو و نمای من
هم مانَد او اگر یک لحظه نزد من 
خوش می شود دمی حال وهوای من 
هستم زدوریش بیمار و درد مند
درمان دردمن هست او دوای من 
خواهم زهجر او بر وادی سر نهم 
یارم شود فقط آخر خدای من 
سوزاندوجود من این درد دوریش
شد عشق مادری آخر بلای من
بسته وجود من بر عشق او فقط
داند خدای من اوست آشنای من 
خوشحال وشادمان عمری بماند او 
این هست آرزو تا انتهای من
شعراز زلیخا صبا

وطن زلیخا صبا ماسالی تالش

وطن
وطن ای سرزمین پاک ایران
وطن ای زاد گاه راد مردان
به پاخاستن زتو خیل دلیران 
که تا پاینده گردی نی که ویران 
زفرهنگ و هنر هستی سر آمد
اثرهای کهن داری فراوان 
وطن پاینده وجاوید مانی
که ایرانی زید در خاک ایران 
قسمتی از غزل وطن 
از زلیخا صبا