پرم سوخت دورشمع هر روز هر شب
ترا چون چهل چراغ خانه کردم
بدورت حلقه کردم عاشقانه
از این رو نام خود دیوانه کردم
نگشتم نومید از این کرده ی خویش
به نازت خنده ی مستانه کردم
شعر از زلیخا صبا
تالشم من جایگاهم گردن ایران زمین
خم نخواهم کرد سر،زیر پای دشمن ایران زمین
چون ستونی استوار بر روی پا ایستاده ام
می کوشم در حفظ جاه وحرمت ایران زمین
تالشم در پیش حق من همچومو باریکترم
سازشی ناحق ندارم بر سر ایران زمین
شعر از زلیخا صبا
ای روزی استا و ای روزگاری
مردوم دارین اشته را کار وباری
خِردنن پیله هن نزونین بیکاری
زوموستون یا باهار فرقی نداری
چَوون مینی استا با هم قراری
یندی را پنَین دسی بع باری
شعر از زلیخا صبا
برگردان
یک روزی وروز گاری
مردم برای خود کاری داشتند
زمستان یا بها فرقی نبود
بچه ها وبزر گها همه مشغول بودند
در بین خود قرا ر داشتند ومداری
برگ خزان
تک برگ بر شاخه ای رنجور وزرد
میزند سیلی براوتند بادسرد
برگ پاییزی تقلا میکند
تا نشیند لحظه ای با سوز ودرد
شاخه می گوید که وقت خواب شد
پای بردار از سرم کم کن نبرد
عاقبت افتاد آن برگ نحیف
زیر پای آن درخت وناله کرد
گوشه چشمی غمزده بر شاخه کرد
گفت آهسته ولی با آه ودرد
روز گارانی بر آن شاخ بلند
سایه کردم بر سر بسیار مرد
حالیا رنجور وزرد افتاده ام
نقش گردون روی من را زرد کرد
گر دوران عمرمن بر باد کرد
رنگ سبزم بوستان آباد کرد
شعر از زلیخا صبا
تصویر سپیده صبا