کوکوتی تی

فرهنگ وادب تالش

کوکوتی تی

فرهنگ وادب تالش

دلنوشته زلیخا صبا ماسال تالش


من در هر حال که باشم با دیدن طبیعت زیبا آسمان آبی. آواز پرندگان و حتی بیدار شدن از خواب در صبح لبخند زیبای یک کودک مرا به بودن زندگی ووجود خداوند که قادر است وتوانا امیدوار میکند حتی .باداشتن فراز ونشیب بسیار ولی گاهی. این زمانه ومردم گاهی .نامهربان می شوند مخصوصا اگر گذارت به دوا ودرمان بیمارستانی بیفتدمرا یاد خاطره ای میاندازد وکسی را که در میان زیباییها بود ولی بعلت آشفتگی زندگی زیباییها را نمیدید
ما چند خانوار در یک محوطه باغ مانند زندگی میکردیم که پشت خانه ما یک رشته کوه زیبا بود که در پاییز بارنگهای سرخ وزردونارنجی وبعضا تک و توک سبز چشم هر بیننده ای را خیره میکرد ومن که تازه به انجا نقل مکان کرده بودم از این همه زیبایی طبیعت لذت میبردم
ولی کسی از بستگانم که غضبناک وغمگین وخشمگین خلاصه همه حالات ناراحتی در چهره اش هویدا ومن از دیدنش متاثر میشدم و دستش رامیگرفتم وکشان کشان میبرد م به پشت خانه وبه او میگفتم نگاه کن چه مناظر زیبایی چشمانت را باز کن وببین واو در جوابم میگفت من اصلا نمی دانم کی فصلها می ایند ومیروند وچه رنگی دارند وزیباییها به چه درد من میخورد حا لا من تا اندازه ای به اوحق میدهم که بعضی از این مردم نا مهربان بجای آنکه وظیفه شان را انجام دهند چگونه سر یک مریض پا شکسته ودست پیچ خورده واز راه دور آمده نعره میزنند ویا خواب آلوده از این اطاق به آن اطاق ازاین میز به آن میز حواله و شون میکنند با اینهمه زیباییها را در یابید وزیبابیندیشید .که روز گار گر نامهربانی ساز کرد ...مهربانی کن بیا چون مرد باش زلیخا صبا
منظره ای از عباس آباد بهشر

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.