به کجا برم شکایت که روان کنم حکایت
که زبان بسوزد ای جان به دلم نهفته دارم
چونبود راز داری که زغم گره گشاید
که هزار نگفته قصه به دلم خفته دارم
شعراز زلیخا صبا
در باغ دلم نیست بجز یاد خدا
رنگ به رنگ عشق به گلهای خدا
گاه این گل دوستی شود پژمرده
من پناهم به خدا هست و امداد خدا
زلیخا صبا
از بس به من سر زد غم
با من دیگر هم خانه شد
گویم برو هرگز نیا
چند لحظه ای اومیرود
از پشت در برگشته باز
بار دیگر در میزند
زلیخا صبا
که عمریست گوییم به تو ای نگار
خدایا چنان کن سرانجام کار
زمستان رفت و امد بهار
خدایا نباشد دلی بی قرار
که داریم بسی آرزو بی شمار
که باشد زیبا این روزگار
دردا وحسرتا دیدن اشگی که بر گونه ای چکید
اشگی که گهر بوددر دل امید پرورید
این اشگ دیده بودیا خون جگر.؟
مرواریدی به همره آرزو در بحر غم پرید
زلیخا صبا